هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

شهر موشها

دیروز بعد از یک هفته هماهنگی با عمه هستی جون بالاخره تونستیم بریم سینما.چهار تایی اشکان و هستی و من و عمه زهرا.فیلم شهر موشهای 2 بود خانم برومند با ایده ای که از شهر موشهای بچگیمون(دهه 60) گرفته بود.اون موشها بزرگ شده بودند و حالا بچه هاشون سوژه داستان شده بودند.البته برای بچه ها جالبیش همون داستان کودکانه موشها بود و برای ما حس نوستالژیک کودکیمون.وسط فیلم هستی گریه کرد.بغلش کردم و پرسیدم چی شده؟گفت اسمشو نبر...(بچه گربه توی فیلم مامانش پیشش نبود و بچه موشها برای تنهاییش ترانه خوندند و ازش در برابر موشهای بزرگ که می خواستند از شهرشون بیندازند بیرون دفاع کردند)... قربونش برم که اینقدر احساساتیه. ولی در کل فیلم خوبی بود.به هستی و اشک...
31 شهريور 1393

باب اسفنجی

دیروز برگشتنی رفتیم سر کوچه سوپر مارکت.هستی خانم سی دی باب اسفنجی رو دید.گیر داد که برام بخر.حالا این در حالی هست که کارتون باب اسفنجی رو هر روز عصر شبکه پویا نشون می ده و هستی و یه وقتهایی هم من باهاش می بینیم.نخریدم.وقتی دلیل نخریدنمو گفتم گفت من طاقت ندارم تا عصر (دو ساعت دیگه)صبر کنم تا ببینمش! خلاصه با اخم اومدیم خونه.رفت آب بخوره دوباره زد زیر گریه که آرم من دیگه تو لیوان باب اسفنجی ام آب نمی خورم چون یادش می افتم اصلا تو هم داری دروغ می گی دیگه باب اسفنجی رو دوست نداری.. خنده ام گرفته بود... یه چند دقیقه ای که باهاش صحبت نکردم حالش خوب شد و اومد بغلم... ...
18 شهريور 1393

بدون عنوان

با هستی رفتیم بیرون برگشتنی سوار تاکسی شدیم.من نشستم و به راننده گفتم خسته نباشید!هستی خانم هم بدون معطلی انگار که من با اون باشم گفت مونده نباشید!اولین بار بود ازش همچین جمله ای می شنیدم.خودمم به کار نمی برم.یه نگاه به راننده کردم و به زور تونستم جلوی عکس العملمو بگیرم. ...
18 شهريور 1393

خانه مرتب

خوب من جون کارمندم اونم از نوع ساعت کاری زیاد مثل اکثر خونه های کارمند معمولا تمیزی خونه همیشگی نیست مگر اینکه خیلی انژی داشته باشم والا آخر هفته ها و موقع مهمون اومدن خونمون همه جاش مرتبه.یه بار به هستی جون گفتم مامان پاشو وسایلتو بردار منم بقیه خونه رو مرتب کنم.سریع جواب داد مگه قراره مهمون بیاد؟گفتم نه خودم می خوایم تو خونه تمیز زندگی کنیم.دوباره جواب داد خوب همینطوریشم داریم زندگی می کنیم.چه ربطی داره؟ ...
6 شهريور 1393

بدون عنوان

چند شب پیش که هستی خانم گوش دادن به قصه شبشو تموم کرده بود و مثلا داشت می خوابید و البته داشت فکر می کرد گفت مامان بزرگ شدم می خوام با پارسا عروسی کنم.گفتم حالا نمی شه با من عروسی کنی؟زد زیر خنده و گفت با تو که نمی شه با کسی باید عروسی کنم که بابا بشه.! ...
4 شهريور 1393
1